فروشگاه اینترنتی انتشارات کتاب خورشید » شب لوییجی پیراندللو
شب «لوییجی پیراندللو» عنوان صد و پنجاه و هشتمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، مدرسه ایتالیاییها ( پیترو دلاواله) و کتاب خورشید عصر چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ در محل مدرسه با حضور سفیر ایتالیا ، لوکا جانسانتی برگزار شد.
علی دهباشی در ابتدای این نشست از شبهای دیگری سخن گفت که با همکاری همین مدرسه به نویسندگان و هنرمندان و اندیشمندان ایتالیا اختصاص یافته است، همچون شب سیلونه، ویوالدی،داوینچی، گالیله و … .
این نشست با سخنرانی سفیر ایتالیا لوکا جانسانتی شروع شد که حانیه اینانلو سخنان وی را به فارسی برگرداند.
« بار دیگر اینجا هستم تا مقدم شما عزیزان را به یکی دیگر از شبهای بخارا که به ادبیات ایتالیا اختصاص یافته است، گرامی بدارم. شبهایی از این دست به عادت خوش آیندی تبدیل شده اند و این امکان را برایمان فراهم آورده اند تا مولفین ایتالیایی زیادی را بویژه از ادبیات مدرن و معاصر معرفی نماییم.
امروز در باره لوئیجی پیراندللو، نویسنده و نمایش نامه نویس ایتالیایی صحبت می کنیم که در سال ۱۹۳۴ برنده جایزه نوبل ادبی شد. من به جزئیات کار او نمی پردازم زیرا اسامی روی پوستر نشان می دهند که متخصصین زیادی امشب سخنرانی ایراد خواهند نمود. تنها مایلم تاملاتی چند در باب قرابت پیراندللو با حوادث بعضا دراماتیک ایتالیای قرن بیستم را مطرح نمایم.
پیراندللو در جزیره سیسیل متولد شد و سپس به رم نقل مکان کرد و تا پایان عمر آنجا ماند. حیات او دستخوش حوادث ناگواری بود که تاریخ قرن بیستم را رقم زدند.
جنگ جهانی اول که در ۲۸ ژوئن ۱۹۸۴ شروع شد و امسال صد سال از آن تاریخ می گذرد: این جنگ زندگی شخصی نویسنده بزرگ سیسیلی را نیز تحت تاثیر قرار داد، به این ترتیب که باعث تشدید بیماری عصبی همسر وی شد، تا حدی که در سال ۱۹۱۹ در یک کلینیک تخصصی بستری شد و در سال ۱۹۵۹ دار فانی را وداع گفت.
لوئیجی پیراندللو مانند روشنفکران دیگر عصر خود به جرگه فاشیست ها پیوست، اگرچه شوخ طبعی تلخ وی ابدا به مذاق سیاستهای فرهنگی پیشوای فاشیزم خوش نمی آمد. او حتی در پایان زندگی خویش، مراسم خاکسپاری رسمی نخواست، موضوعی که می تواند نشانه فاصله گیری شدید او از رژیمی باشد که می خواست کفن و دفن برنده جایزه نوبل ادبی را تحت یک مراسم دولتی با شکوه هر چه بیشتر برگزار کند. او اینگونه وصیت کرده بود:” با درشکه پایین دستان جامعه مرا به گورستان ببرید، از همانهایی که فقرا استفاده می کنند. عریان. هیچ کس بدرقه ام نکند، نه اقوام و نه دوستان. فقط درشکه، اسب، درشکه چی و تمام.جسدم را بسوزانید“.
اما تعبیر دیگر این حرکت پیراندللو این است که ” نسبی گرایی اگزیستانسیالیستی” اش باعث دوری او از دین داری سنتی شده بود.
همین رفتار نیز بیانگر این است که شخصیت او تا چه حد پیچیده بود. یک روشنفکر ایتالیایی که کاملا زاده عصر خود و تناقضات آن بود، کسی که قادر بود نوگرایی- یا پروسه نو سازی- ایتالیا را تفسیر کند، کاری که البته از کمتر کسی ساخته بود.
در خاتمه مایلم از آقای دهباشی تشکر کنم که با علاقه فراوان در برگزاری شبهای بخارا با ما همکاری می نمایند. همچنین از مدرسه ایتالیایی های تهران قدردانی می نمایم که همواره کمک می کند تا شبهای ادبی ما هر چه بهتر برگزار گردند.
امیدوارم شما عزیزان نیز از برنامه امشب لذت ببرید.»
سپس نوبت به پروفسور کارلو چرتی رسید که او نیز به پیراندللو و دیدگاه چند وجهی او و به ویژه نگاهش به جنون سخن گفت.
دکتر نادیا معاونی سخنران بعدی بود که به داستانهای کوتاه پیراندللو پرداخت :
” لوییجی پیراندلو در طول زندگی اش همواره به نوشتن داستانهای کوتاه پرداخت و تنها نمایشنامه نویسی به اندازه ی نوشتن داستان کوتاه مورد توجه و علاقه وی بود، هر چند که در پاره ای از اوقات شعر,رمان و مقاله نویسی هم بخشی از دل مشغولی اش را می ساخت.
پیراندلو در سال ۱۹۲۲ تصمیم گرفت که به داستانهای کوتاهش که تا ان زمان به صورت پراکنده منتشر شده بود ساختاری واحد تحت عنوان ” داستانهایی برای یک سال (۱)”بدهد.این عنوان همانگونه که خود نویسنده در دیباچه قید می کند ” می تواند ساده جلوه کند، در حقیقت با بلندپروازی بسیار توام است” این داستانها به گفته پیراندلو ” آینه های کوچک بسیاری ” را می سازند که بازتاب تمام عیار دیدگاه تلخ او نسبت به هستی است.مجموعه ای شامل بیست وچهار بخش، هر یک حدود پانزده داستان و در کل ۳۶۵ داستان (یک داستان برای هر روز از سال). اما پانزدهمین جلد این اثر به دلیل مرگ نویسنده ناتمام ماند که پس از مرگ وی در سال ۱۹۳۷ تحت عنوان”یک روز(۲)” به چاپ رسید.
سپس به آن پانزده جلد، ضمیمه به عنوان شانزدهمین افزوده شد، این جلد داستانهایی را در بر می گیرد که نه نویسنده در چهارده جلد اول گنجانیده نه گردآورندگان آثار او در مجموعه یک روز قرار داده اند
ضمیمه در کل متشکل از بیست وشش داستان کوتاه است.و با توجه به اینکه مجموعه ” خدای پیر(۳)” به جای پانزده داستان از دوازده داستان و مجموعه ” برکه و جنگ(۴)” تنها از هشت داستان تشکیل یافته اند، تعداد کل داستانهایی برای یک سال بالغ بر ۲۴۱ داستان می باشد که در هر صورت هدفی عالی در چهارچوب داستانهای کوتاه ایتالیایی می باشد.
جای این سوال است که چرا پیراندلودر سال ۱۹۲۲ در حالیکه درست در ان زمان فعالیت نمایشنامه نویسی اش بسیار فشرده بود به فکر چنین طرح گسترده ای افتاد (۳۶۵ داستان کوتاه). نویسنده در دیباچه قید می کند :”هر جلد دارای داستانهای جدیدی است و از داستانهای پیشتر چاپ شده نیز برخی از ابتدا تا پایان باز آفرینی شده اند، برخی دیگر اینجا و آنجا اصلاح گشته و خلاصه همه با دلبستگی ، توجه و دقت طولانی پرداخت گشته اند“.
شاید دلیل این همه توجه و عشق به داستانهای کوتاهش این است که در آنها، گردامده در” یک مجموعه” عاقبت، بازتاب جهانبینی اش را در آینه های بسیاری” به تمام” می بیند. نویسنده آنرا در بخش پایانی دیباچه ،به هنگام پوزش از خوانندگان با این امید بیان می دارد که چنانچه ازتصوری که او از دنیا و زندگی داشت تلخی بسیار و دلخوشی ناچیزدر می یابند و در این داستانها آینه های کوچک بسیار و تمام نمای دیدگاهش را می یابند، باید او را عفو کنند.
اما نمی توان از فکردلیل دیگری نیز غافل شد که او را به داستان های کوتاهش دلبسته می کرد: در آنها می توانست افکار و احساساتش را مستقیما” بیان کند، به آفریده ها و اندیشه هایش سریعا” جامه عمل بپوشاند، بدون واهمه از هنرپیشگان و کارگردانانی که می توانستند آنها را دگرگون سازند. این برای او به راستی یک مشگل بود.
نادانسته نیست که تئاتر در کل آثار داستانسرایی پیراندلو رشد و حدت می یافت، خصوصا”در داستانها ی کوتاهی که موضوع و ایده های بسیاری را برای درام هایش تدارک می دید. شخصیت های داستانهایش به صورت مستقیم و گاه بی واسطه با خواننده حرف می زنند، گویی از صحنه پدیدار می شوند، حقایق و آلام خویش را بیان می دارند.
این نحوه نمایشنامه نویسی غیر مستقیم و جان بخشیدن به تئاتری تعریف شده، فاقد صافی های بیگانه باید برای او انگیزه خلق آزاد و پرشوری بوده باشد که در آن احساس رضایت خاطر می یافت چنانچه به نحوی نسبتا” ویژه مدتها در آن فراغت خاطریافته است، چنانچه دیگر نخواسته است آنگاه که تئاتر اشتغال اصلی اش گشته بود از آن جدایی یابد.
خواندن با دقت داستانهایی برای یک سال به ما این اختیار را می دهد که در جهان گسترده پیراندلو که به گفته خود نویسنده تماما” در آن باز می تابد پیش رویم. این داستان ها همچون معدن شگفتی انگیز شرایط و پرسوناژهای متفاوت است. به هر روز زندگی یک داستان با درد و رنج خاص خود تعلق دارد. در واقع این داستان های ساده و بی آلایش در توالی سریع و مستقیم در کنار یکدیگر، بدون هر قاب و پیوندی، ترسیم کننده ی از هم گسیختگی، آشفتگی و هرج و مرج هستی است که نگاه نافذ پیراندلو به آن چشم دوخته و به کند و کاو اعماق سرگیجه آور روح و روان می پردازد و صحت و سقم ظواهر را متزلزل می سازد.
رابطه ی هنرـ زندگی، مرگ، جنون، مضحکه ی روزانه.
جنون؟ شاید، اما نباید فراموش کرد که جنون، کاستی منطق و تعقل نیست؛ جنون در تمامی داستانهایی برای یک سال از اندیشه بسیار، از به کارگیری سخت منطق تا حد درد و رنج نشات می گیرد
درداستان” چرخ دستی(۵)” یک وکیل سرشناس و استاد دانشگاه، درگیر هزاران کار و مشغله، در حین بازگشت از پروجا، متوجه نوعی دوگانگی در روحش می شود. نگاهش محو تماشای چشم انداز روشن، دلپذیر و آرامبخش اومبریا است، اما روحش تا لایتناهی از حواسش دوری می گزیند.
به در خانه که می رسد با بی تفاوتی پلاکی را می نگرد که روی آن نام قالب وجودی که در آن مجبور به زندگی است حک شده، اما او خود را نسبت به آن نام و نشان، همسر و چهار فرزندی که پشت آن در زندگی می کنند، بیگانه احساس می کند.
برای اجتناب از دیوانگی، مفر و راه گریزی نیاز دارد، لحظه ای آزادی مطلق و این جاست که مرد سرشناس ،محبوس در دفترش برای یک لحظه شادی جنون را به خود ارزانی می دارد، فقط برای یک لحظه از محبس کالبد وجودش خارج می شود و نقابی را که در پس آن ناگزیر به زندگی است فرو می گذارد. اما چگونه؟ پاهای سگش را گرفته و او را به شکل چرخ دستی راه می برد.
حالا وحشتی تازه او را فرا می گیرد: به نظرش می رسد که سگ به او خیره می نگرد، بی آنکه نگاهش را از او برگیرد، گویی او را محکوم می کند و می ترسد که همه چیز در اطراف او فرو ریزد.
« کسی که زندگی می کند، وقتی که زندگی می کند خود را نمی بیند: فقط زندگی می کند…اگر کسی بتواند زندگی خویش را ببیند نشانه ی این است که دیگر زندگی نمی کند: آن را تحمل می کند و به دنبال خود می کشد، مثل جسمی بی جان آن را به دنبال خویش می کشد. چون هر شکل و ظاهری به منزله ی مرگ است. کمتر کسی این را می داند؛ اکثریت، تقریبا” همه مبارزه می کنند، سختی می کشند، تا به قول خویش، وضعشان رو به راه شود و به وضع و حالتی مطلوب برسند، با دستیابی به آن گمان می کنند که زندگی را فتح کرده اند و در عوض به مرگ تن در می دهند. این را نمی دانند، چون خود را نمی بینند؛ زیرا دیگر نمی توانند از آن قالب فانی که به دست آورده اند جدا شوند؛ خود را مرده تلقی نمی کنند و گمان می کنند که زنده اند. تنها کسی می تواند خود را بشناسد که موفق به دیدن قالبی شود که به خود داده است یا اینکه دیگران، بخت، اقبال و شرایطی که هر کس در آن به دنیا آمده است، به او داده اند. اگر بتوانیم این قالب را ببینیم، نشانه این است که دیگر زندگی ما متعلق به ان قالب نیست؛ زیرا اگر باشد، ما آن را نمی بینیم؛ در این شکل و قالب زندگی می کنیم، بی آنکه آن را ببینیم و هر روز بیش از پیش در آن می میریم که آن هم به نوبه ی خود نوعی مرگ است، بی آنکه بدانیم. بنابراین می توانیم فقط آن چیزی را که در وجود ما مرده است ببینیم و بشناسیم. خود شناسی به منزله مرگ است.»
داستان« یک گل شمعدانی در شب(۶) » (داستان کوتاه سال ۱۹۳۴) به نحوی ستودنی چکیده ای از زندگی، خیال، نومیدی، عشق و پارادوکس است. رهایی از هستی، وزن و کالبد جسمانی ، روند گذر به دنیای دیگر. اما قبل از زایل شدن در دل شب، شکوفایی در یک گل شمعدانی است
«متعجب از اینکه آرام آرام بزرگترمی شود، بی نهایت می شود: گنگی حواسی که قبلا” پراکنده شده اند، که اندک اندک از اشیایی که به نظر می امد وجود دارند ولی حالا ندارند خالی می شود؛ اصوات، رنگ ها دیگر نبودند؛ همه چیز سرد، بی صدا. هیچ چیز نبود؛ و مرگ این فقدان زندگی چگونه بود؟ آن سبزه…اوه، چطور سحرگاهان در آن کناره روییده است، او می خواهد علف باشد،یک بار با نگریستن به بوته ها و تنفس عطر آن،همه سرسبزی این چنین تازه و شاداب، انبوه ریشه های سفید و زنده که درختان دوانیده اند تا شیره زمین سیاه را بمکند. اوه چطورحیات از آن زمین است و آسمان را طلب نمی کند؟ مگر، برای دادن نفسی به زمین! اما او اکنون به سان تازه گی علفی است که در این نفس آب می شود. بخار هنوز محسوس است، زایل و محو می شود، اما بدون آتمام یافتن، بدون داشتن هیچ چیز در برش؛ آری ، شاید دردی؛ اما اگر هنوز توان اندیشه باشد، دیگر دور شده است، بدون هیچ وقت و زمانی، در غم بی کران جاودانگی چنین بیهوده.
یک چیز، باز هم در چیزی دیگر حیات داشتن که هیچ چیز نیست، سنگی . اوه گلی که مدت عمرش کوتاه است: حتی این شمعدانی…
اوه، پایین را نگاه گن، در باغچه، آن شمعدانی قرمز را. چطور شکوفا می شود؟ چرا
در شب، گاهی اوقات در باغچه ها به ناگاه گلی شکوقا می شود؛ و هیچکس دلیلش را نمی داند.»
صفدر تقیزاده سخنران بعدی بود که متن خطابۀ پیراندللو را هنگام دریافت جایزۀ نوبل برای حاضران خواند :
” با نهایت خرسنی از حضرات والامقامی که با حضور مهرآمیز خود در این مجلس مهمانی به ما افتخار بخشیدند. سپاسگزاری عمیق خود را برای استقبال گرمی که از من به عمل آوردیی و نیز برای برگزاری ضیافت امشب اعلام میدارم.ضیافت امشب خود پایان شایستهای بر گردهم آیی موقرانه عصر امروز بود که در آن این افتخار بزرگ نصیبم شد که جایزۀ نوبل در ادبیات سال ۱۹۳۴ را از دست مبارک اعلیحضرت پادشاه ( سوئد) دریافت دارم.
همچنین مایلم احترام عمیق و سپاس صمیمانۀ خود را به فرهنگستان محترم سطلنتی سوئد ابراز دارم که نتیجۀ داوری برجستهشان، همچون نگینی بر تارکِ زندگی ادبی درازمدتِ من میدرخشد.
برای کسب موفقیت در تلاش ادبی، ناگزیر بودم به مکتب زندگی روی آورم. این مکتب هر چند برای بعضی ذهنهای درخشان بیفایده است، تنها چیزی است که به ذهنی از نوع ذهن من یاری میرساند: دقیق، متمرکز، صبور، در نگاه اول واقعاً کودکوار، شاگردی مطیع، اگر نه در برابر معلمها، دست کم در برابر زندگی، شاگردی که هرگز ایمان و اعتماد کامل خود را نسبت به چیزهایی که آموخته است از دست نخواهد داد. این ایمان در سادگی سرشت بنیادی من جای دارد. من نیاز داشتم که به ظواهر زندگی، بیکوچکترین ملاحظه یا تردیدی باور داشته باشم
توجه مدام و صداقت عمیقی که با آنها من این درس را آموختم و در باب آن تأمل کردم تواضعی را آشکار کرد، عشق و احترامی به زندگی که برای تحلیل سرخوردگیهای تلخ، تجربههای دردناک، زخمهای وحشتانگیز و همۀ خطاهای معصومیتی که به تجربههای ما ژرفا و ارزش میبخشد ضروری بود. این آموزش ذهن که به بهای سنگینی به دست آمد، به من اجازه داد تا رشد کنم و در عین حال، خودم باشم و اصالت خودم را حفظ کنم.
همچنان که استعدادهای واقعیام پرورده شدند، مرا در برابر زندگی کاملاً ناتوان کردند، همان طور که برازندۀ یک هنرمند واقعی است، توانا فقط در برابر اندیشهها و احساسها، اندیشهها، زیرا که احساس میکردم و احساسها زیرا که میاندیشیدم. در واقع، با این پندار که خودم را خلق میکنم، تنها آن چه را که احساس میکردم و قادر به باور آن بودم خلق میکردم.
وقتی فکر میکنم که این خلاقیت را در خورِ چنین جایزۀ ممتازی دانستهاید که به من اعطایش کردهاید، احساسی از سپاس بیقیاس، شادمانی و غرور، وجودم را فرامیگیرد.
از صمیم قلب معتقدم این جایزه، نه دربست برای مهارت یک نویسنده، چیزی که همیشه قابل چشمپوشی است، که در اصل برای خلوص و صداقت انسانی نهفته در آثارم است که به من اهدا شده است.
پیش از این سخنرانی، پروفسور کوران لِجِستراند، استاد انستیتوی کارولین خاطر نشان کرد،« جامعه واحدی بزرگتر از فرد است؛ پیچیدگی بزرگتری دارد و با تعدیلهایی از انواع مختلف درگیر کرده است. برخورد ناشی از ضرورتِ این گونه سازگاریها، درونمایۀ آثار آقای پیراندلو بوده است. در حال حاضر، دشواریهای سربرآورده، سبب شده تا پژوهشهایی همراه با رویههای دیگری که از طریق پزشکی و علوم دیگر دنبال میشود صورت گیرد. آقای پیراندلو که هم فیلسوف است و هم شاعر و درامنویس توانسته است مراحل گوناگونِ ذهنیت انسانی را درک کند و به تشریح آنها بپردازد. او تغییرات آن را در بیماری و ارتباط ظریف آنها را با ذهنهای طبیعی و سالم مطالعه کرده و عمیقاً تا درون مرز تاریک و مبهم میان واقعیت و رؤیا نفوذ کرده است. ما او را در کسوت یکی از استادان بزرگ هنرهای دراماتیک میستاییم.» “
سپس نوبت به رضا قیصریه رسید تا از پیراندللوی فیلسوف سخن بگوید:
” پیراندلو چه در آثار تئاتری و چه در داستان ( نوول) نمایشی وجه مشخصی را بر پایه یک دوآلیسم ( دوگانگی ) بین زندگی و فرم ( قالب ) میگذارد و منتقدانی جون آدریانو تیلگر، دشواری ذهنی کارهای هنری او را در وجود یک آنتی تز میان زندگی و فرم میداند. بنابراین آنتی تز، قانونی اصلی است در ارائه هنر پیراندلو. و اینکه آیا پیراندلو از این طریق یعنی دوآلیسم ( دوگانگی) خواسته به عمد یا از سر شوخی به آثار خود جنبۀ فلسفی بدهد بیآن که فیلسوف باشد. واقعاً تا به امروز مسئلهای بحث انگیز است در کارهای هنری او. طبیعی است دورانی را که پیراندلو در آن میزیسته است یعنی دوران مبارزاتی اتحاد ایتالیا و بحرانهای عینی آن را نمیتوان از نظر دور داشت. پیراندلو متولد ۱۸۶۸ است در آگرمی جنتو در سیسیل . خود او میگوید: « آگرمی جنتو نام قبلیاش جیرجنتی بوده است که در گویش سیسیلی به آن کاؤزو میگفتند که از کلمه یونانی خائوس آمده است به معنی آشفتگی و پریشانی. بنابراین من در واقع زادۀ آشفتگی هستم. اگر دنیا زادۀ خائوس است یا بنا به تعبیری پدیدار گشته از انفجاری است که از آن هستی و هستن شکل گرفت، به قول حافظ در پریشانی نظم یافت. پس انسان که وارث زمین و کائنات است نهایتاً این آشفتگی را در درون دارد با تمام تضادهایش. این تضادها از طرفی محرکاند و موجد نیروی هستی بخش و سرچشمۀ دنیای مادی و معنوی. به عبارت دیگر تمام تضادهای درونی هستن انسانی، از همان خائوس برمیخیزد و انسان را به ستیز مدام با خود تا به آنجا میکشاند که به نظم و تعادل برسد. در طی این روند است که فعالیتهای معنوی انسانی و به ویژه آفرینندگیها صورت میگیرند و متجلی میشود در هنر. به قول حافظ :
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
اما اینها در دایره زمان زود میگذند چرا که نظم جدید بار دیگر بر اساس قانونهای دهر دچار آشفتگی و پریشانی میگردند تا باز به نظم جدیدتری برسند یا نظم جدیدتری جایگزین نظم قدیم شود. خیامگونه بگوییم: این کوزهگر دهر چنین جام لطیف میسازد/ و باز بر زمین میزندش.
پس تلاطمهای روحی روانی، ناپایداری، گسست، بحرانهای ناشی از تقابل تضادها، ایهام، دوگانگی، سفسطهگری، جزو ذات یا طبیعت انسان است و از آن گریزی نیست اما از آن جا که انسان، حیوانی اجتماعی است سعی میکند تا با تکیه بر فلسفه و استدلال، قانونهای اجتماعی و اخلاقی وضع کند تا بتواند با ستیزهای درونی خود و بازتاب آن در اجتماع به مقابله برخیزد. اما این تقابل جز قیودات بیشتر حاصل دیگری ندارد. قیودات همیشه شک آفریناند و باعث غیر منطقی شدن رفتار و کردار انسان میشوند. به قول پیراندلو « شک کردن به گناه مؤثرتر است تا ارتکاب به گناه.»
از طرف دیگر وضع ناپایدار ایتالیا هم این افطار فلسفی یا شبه فلسفی را توجیه میکرد . ایتالیا در واقع بعد از گذشت سدههای گوناگون از نظر تاریخی ـ اجتماعی به یک وحدت صوری رسیده بود و جنگی خونین داخلی را پشت سر گذاشته بود و از نظر فرهنگی وجود نظریههای جدید علمی و فلسفی در سطح اروپا از قبیل ایدآلیسم، ماتریالیسم، پوزیتویسم و در ادبیات مطالبی چون زوال گرایی، نگرشهای روانکاوانه که حاصل آن وجود نویسندگانی چون داستایوسکی در روسیه، مارسل پروست در فرانسه، فرانتس کافکا در چکسلواکی و جیمز جویس در ایرلند، ایتالو سوو و گابرلیه دانزیو در ایتالیا بود گویای این آشفتگی شد که اغلب در بحران هویت و شخصیت نمایان میشده است. فرانچسکو دسانکتیس، منتقد بزرگ ایتالیایی سده نوزدهم بعد از رسیدن ایتالیا به وحدت ملی گفت: « اکنون ایتالیا به وحدت رسیده و دوران آن پایان گرفته و ساخته شد، حال نوبت خود ایتالیاییهاست که باید ساخته شوند و شکل بگیرند تا آن وحدت صوری، بهتر بگوییم بوروکراتیک درونی شود، به عبارت دیگر فرهنگی شود.» دسانکتیس نام آن را ساختن ایتالیاییهای نوین میگذارد. در واقع او هدفش طی کردن دورهای فرهنگی برای ایتالیاست که بتواند همراه با توسعه سیاسی گام بردارد تا بشود تکان لازم را بر جامعۀ ایتالیا وارد کرد که بتواند همراه توسعه سیاسی گام بردارد که شامل مدرنیسم در ادبیات هم بشود. این در منظور پیراندلو هم وجود دارد که خود آگاه بر آن است منتها او راه حل آن را در ادبیات و به ویژه در تئاتر میداند. از طرف دیگر پیراندلو با در نظر گرفتن این نکته که علم و فلسفه به خاطر گسترش پوزیتیوسم باعث میشوند تا انسان خود را قادر مطلق بپندارد، دچار توهمات گردد و کمال گرایی بروز کند و توهم رسیدن به عقل مطلق مانند آنچه در دوران رنسانس اتفاق افتاد و این خود باعث شد تا اشتباهات زیادی بروز پیدا کند و از جمله عبور از مرز میان عقل مطلق و جنون که در بعضی مواقع حتی نامریی است. میگویند وقتی امانوئل کانت از نوشتن رسالۀ خرد ناب خود فارغ شد با جنون آشنایی پیدا کرد. پیراندلو این مرحله را « دیوانگی هشیارانه» یا « دیوانۀ هشیار» مینامد
به قول مولوی : آزمودم عقل دور اندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را.
جنون از یک سو ارتباط مستقیمی با دوگانگی ذاتی انسان دارد و از دیگر سو آدمی هم نیاز وافر به این دوگانگی دارد که اساساً روند زندگی بر اساس این دوگانگیها و بازیهای مدام آن است. باید مدام بازی کنی تا قبول افتی. چون دوگانگی که از میان برود وحدتی در درون پدید میآید و در نتیجه جنون خود را مینمایاند. واقعیت این دوگانگی از طریق طنز نمود شایانتری دارد تا از طریق تراژدی. چون طنز فضاهای بیشتری از این دوگانگی را در اختیار مؤلف میگذارد و پیراندلو بر این نکته کاملاً آگاه است و میداند مؤلفههای تراویده از آشفتگی بارِ طنز بیشتری را با خود دارند. تئاتر هم از همین تناقض به وجود آمده است. در مقابلت صحنه را میگذاری تا نشان دهی بازتاب این آشفتگی را، تا نشان دهی به خودت بازی زندگی را، در بطن این آشفتگی باید مَجاز بشوی تا بتوانی واقعیت را نشان دهی و نشان دهی مَجاز است آنچه را که حقیقت میپنداری و حقیقت پنداری آنچه را که مَجاز شمردهای.
به قول خیام ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز/ از روی حقیقتیم نه از روی مجاز.
به تعبیر پیراندلو تئاتر نمایانگر مضحکۀ زندگی است و آدمیان بازیگران این مضحکهاند. برای همین مثل بازیگران کمدیا دل آرته نقاب بر چهره دارند. گذاردن نقاب خواسته خود آدمی نیست بلکه این در ذات انسان است که در شخص دیگری جلوه کند غیر از خویشتن خویش. چون انسان هرگز آن نیست که خود مینمایاند پس باید مدام در توجیه خویش برخیزد و به مفهوم پیراندلویی ، زندگی را بازی کند و بازیگر خوبی هم باشد. در این ارتباط، پیراندلو حتی از موسولینی به عنوان بازیگری ماهر نام میبرد و تمام مفاهیم هنری خود را در وجود او پیاده میکند. او میگوید:« موسولینی اصولاً بازیگری بود که وانمود میکرد همان شخصی است که ایتالیاییها میخواهند که او باشد.» شاید یکی از دلایل پیوستن پیراندلو به فاشیسم موسولینی همان جنبۀ نمایشی آن باشد. فاشیسم وانمود میکرد که قدرت رم باستان را به ایتالیا بازمیگرداند. در نتیجه، مضحکهای به وجود آورد که به تراژدی انجامید و جالب این که آن را از توطئۀ کلماتی که پیراندلو صحبتاش را میکرد به وجود آورد.
همانطور که قبلاً ذکر ش منتقد آثار پیراندلو، آدریانو تیلگر در کتاب پژوهشی خود به نام در باب تئاتر معاصر ( ۱۹۲۲) مینویسد : « پیراندلو اعتقاد دارد که زندگی از در هم آشفتگی تضادها سربرآورده است و نیروی لجام گسیختهای است که به یک فرم ( قالب) باید از قالبی به قالب دیگر رود یعنی مدام تغییر فرم بدهد.» مسأله اصلی هنر پیراندلو آنتی تز میان زندگی و فرم است و این مفهوم فلیسوف خردورزی چون بندتو کروچه را میآزارد، به طوری که از سر عصبانیت، شاید هم از روی تمسخر، پیراندلو را یک فیلسوف میخواند منتهی یک « یک فیلسوف بد» که البته باعث تفریح پیراندلو میشود چون میداند که این فیلسوف خردورز را در نهایت به دنیای غیرعقلانی « مَجاز» کشانده است.“
پس از رضا قیصریه نوبت به دکتر آنتونیا شرکاء رسید تا به بررسی فیلم کائوس بپردازد:
” جهانبخش نورایی، منتقد مجلۀ فیلم، در مطلبی دربارۀ بازنمایی رویارویی مردگان و زندگان در سینما، از اپیزود آخرکائوس به عنوان نمونه ای غریب یاد می کند و می نویسد: « در کائوس ساختۀ برادران تاویانی، لوئیجی [پیراندللو] پس از سال ها به دهکدۀ زادگاهش برمی گردد و کنار مادرش که مدت ها از مرگش می گذرد می نشیند و با او درددل می کند. این ملاقات با یک اسلوب واقع گرایانه نشان داده می شود و از چاره جویی های سنتی برای خط کشیدن بین دو دنیا خبری نیست. سینما کِی جرأت کرده این قدر راحت به مرده و زنده نگاه کند؟ تقریبا در همۀ فیلم هایی که دیده ام، مرده ها با تشریفات خاصی به دنیای زنده ها برمی گردند. با چهرۀ سفید بی خون، تن کفن پوش، صدای زنگ دار، حرکات غیرطبیعی (و در بدترین شکل، به صورت مومیائی یا اسکلت)؛ و در همۀ این احوال حضورشان وهمناک و دلهره آوراست. کاری ندارم که این کلیشۀ سینمایی تا چه حد بازتاب یک الگوی تصویری ست – که خود آن از اعتقادات فلسفی و خرافی تودۀ مردم ریشه گرفته -، مهم فعلا تحولی ست که در این مورد در سینما افتاده و مرده و زنده به یکسان واقعی به نظر می رسند. […] انگار برگی از صد سال تنهایی مارکز را می خوانیم. آن جا که خوزه آرکادیو بوئندیا با نیزه ای پرودنسیو آگیلار را می کشد، اما مقتول برای آب خوردن و گذاشتن ضماد علف به روی زخم گلویش، شب ها به خانۀ آرکادیو می آید. و این همه در فضایی پذیرفتنی و بی هیچ ترس و دلهره ای اتفاق می افتد. […] واقع گرایی برادران تاویانی هم از جنس دیگری [غیر از واقع گرایی سنتی] است. مادر برای لوئیجی نمی تواند مرده ای مدفون باشد. او عزیزتر و مهربان تر از آن است که شب هنگام به صورت یک شبح با آوای لرزان اعلام حضور کند. مادر برای لوئیجی وجود دارد. برای تماشاگر هم وجود دارد. (هردوی آنها را دریک نما می بینیم.) و صحنه که به پایان می رسد، جای خالی مادر، به نحو عجیبی احساس می شود و میل به بازگشت او قوت می گیرد. شاید عشق به عزیز از دست رفته است که وادارمان می کند حضور مرده را در زمینه ای این چنین واقعی بپذیریم… تصوری که می تواند در تنهایی تسلایمان دهد… اما به نظر می رسد که این همۀ حقیقت نیست. هملت نیز پدرش را دوست می داشت، اما شجاعت زیادی به خرج داد تا از روح او وحشت نکند و آن گاه که شبح غول آسا (در ساختۀ کوزینتسف) خواست او را به دورترها ببرد، و غلظت شب بر اضطراب می افزود، ایستادگی کرد و از رفتن سرپیچید. (شکایت لوئیجی اما این است که چرا مادر در جهان مردگان به فکر او نیست).» (نورایی، جهانبخش، ماهنامۀ سینمایی فیلم، آبان ۱۳۶۶، ش ۵۸، ص ۴۳)
قدر مسلم قرابت رویکرد رئالیستی پائولو و ویتوریو تاویانی در فیلم هایشان، با نگاه بکر و روستایی لوئیجی پیراندللو در مجموعه داستان هایی برای یک سال (۱۹۲۲-۱۹۲۸) – که چهارتای آنها برای فیلم پنج اپیزودی کائوس (۱۹۸۴) و اپیزود پنجم با عنوان گفتگو با مادر از داستان یک روز پیراندللو اقتباس و ساخته شده اند- باعث علاقمندی برادران تاویانی به ادبیات پیراندللو شده است. البته کسانی هم هستند که معتقدند تاویانی ها نگاه چپ گرای خود را در بازخوانی سینمایی شان از اثر پیراندللو منظور کرده اند و از همین روست که مثلا دراپیزود مرثیه ، حضور جمعی دهقانان که جلوی خانۀ استاندار تجمع می کنند تا نسبت به مخالفت مسئولین با تدفین بزرگِ خاندان شان در زمین های خود، اعتراض کنند، تداعی کنندۀ تظاهرات های گروه های چپ در اوج سال های بحرانی ایتالیاست که البته به نظر می رسد تاویانی ها اندکی با تاخیر به یادشان افتاده اند. اما برخی منتقدان به فاصله ای اشاره کرده اند که دوربین تاویانی ها در این فیلم با مردم حفظ می کند و او را فیلمسازی نسبتا محافظه کار دانسته اند. باری، دغدغۀ پیراندللو بیش از آن که سیاسی یا ایدئولوژیک باشد، از جنس روانشناسانه و هستی شناختی ست. او به کنکاش در هویت واقعی و هویت پنهان انسان می پردازد و این که انسان همیشه آن نیست که در ظاهر نشان دهد و گاهی مواجهه با گذشتۀ از دست رفته یا آیندۀ مبهم، تصویرش را در نظرمان مخدوش می سازد. دغدغۀ اصلی پیراندللو اختلاف بین زندگی و نحوۀ ادراک آن است. فراموش نکنیم که اگر سینمای تاویانی ها ریشه در نئورئالیسم پس از جنگ دوم جهانی دارد، ادبیات پیراندللوو نیز ریشه در وریسم پایان سدۀ نوزدهم ایتالیا دارد. از سوی دیگر ازپیراندللوی نمایشنامه نویس نیز، رد پررنگی در داستان های کوتاهش هست که یک نمودش یعنی تمایل به تک صحنه بودن یا دستکم تمرکز بر یک صحنه، در کائوس گاهی مزاحم است و تماشای یک نمایش تئاتری را تداعی می کند. مثلا به یاد بیاورید اپیزود خمرهرا که ماجرای طنزآمیزش حول خمره بزرگی در میان میدانچه ای روستایی اتفاق می افتد و چه خوب می توانست و می تواند روی صحنه تئاتر تصور شود. اما دست برقضا خمره تاویانی ها نه تنها بیشترین قرابت را با ادبیات دهقانی خاستگاه پیراندللو دارد بلکه سینمایی ترین، دراماتیک ترین و دیدنی ترین اپیزود کائوس نیز هست. دیگر از شخصیت های درونی و نگاه بدبینانه و روانکاوانۀ پیراندللو نشان چندانی نیست و بازی فراموش نشدنی چیچو و فرانکو، زوج کمدین قدیمی ایتالیایی، به این اپیزود رنگ و بویی دیگر داده است.
اما چرا عنوان فیلم، کائوس (به معنی آشوب) شد؟ پیراندللو در جایی نوشته بود: « من زادۀ کائوس هستم. این را از نظر تمثیلی نمی گویم بلکه به معنای واقعی کلمه می گویم. من در روستایی به دنیا آمده ام که در کنار بیشۀ پیچ در پیچی قرار گرفته و به همین دلیل در گویش محلی اهالی آگریجنتو، کاووسو گفته می شود که همان شکل از ریخت افتادۀ واژۀ کهن و بکرِ کائوس در زبان یونانی است.»
چنان که گفتیم فیلم کائوس از پنج اپیزود تشکیل شده که در اینجا شرح مختصری از هر یک ارائه می دهیم:
پسر دیگرشرح نفرت عمیق مادری به پسر جوان نامشروعش است که شباهت زیادی به پدر خود – راهزنی که در زمان مبارزات گاریبالدی برای اتحاد ایتالیا به زن تعدی کرده – دارد. در چنین فضایی هیچ یک از رفتارهای محبت آمیز پسر به چشم مادر نمی آید.
ماه زدگی (که هرگز در ایران به نمایش در نیامد) عشق، تمنا و واهمۀ نوعروسی به نام سیدورا نسبت به شوهرجوانش است که در شب هایی با هلال کامل ماه دچار حملات خارج از کنترل و خشنی می شود. به این ترتیب او در شب اول عروسی به ناگزیر به جوانی پناه می برد که در گذشته سَر و سِری با او داشته است.
خمره داستان ملاکی صاحب زمین های زیتون است که خمره اش می شکند و تصمیم می گیرد از تعمیرکار مشهوری برای بند زدن آن استفاده کند. چینی بندزنی که کارش ردخور ندارد اما پس از پایان کار، خودش داخل خمره زندانی می شود.
مرثیه روایت مبارزۀ روستاییانی است که می خواهند بزرگ خاندان خود را در بلندی های روستای خویش به خاک بسپارند اما با مخالفت مسئولینی مواجه می شوند که بر خاکسپاری او در آرامگاهی دور از روستا پافشاری دارند.
مؤخره: گفتگو با مادرپیراندللوی میانسال را نشان می دهد که به زادگاه و خانۀ پدری خود بازگشته و با شبح مادرش دربارۀ داستانی صحبت می کند که می خواسته اما نتوانسته بنویسد. این گپ و گفت آنها را به گذشته شان می برد به خاطراتی از زمان کودکی پیراندللو. اپیزود آخر و تصویر رابطۀ مادرو پسر واقعا زیبا و تکان دهنده از کار درآمده است.“
محبوبه خدایی سخنران بعدی بود که به خانواده پیراندللو پرداخت :
نخستین فرزند لوئیجی، در ۱۴ژوئن ۱۸۹۵ متولد شد، به دلیل علاقه شدید استفانو پیراندلو به تئاتر و نمایشنامه، تبدیل به کمدی نامهﻧﻮیس معروفی شد و با موزیسین معروف ماریا الیندا لابروکا ازدواج ﻣﻲکند و ثمره این ازدواج سه فرزند هست که نام مادرش را بر روی اولین فرزندش می گذارد. ماریا آنتونییتا (۱۹۲۳)، آندرآ لوئیجی (۱۹۲۵)، جرجو (۱۹۲)
در سال ۱۹۳۶، پس از مرگ پدرش، در زمینه تئاتر، موفق به دریافت جایزه آکادمی ایتالیا می شود. در ۵ فوریه ۱۹۷۲ چشم از جهان فروبست.
در اینجا قطعهﺍی از استفانو آورده شده که به پدرش لوئیجی پیراندلو تقدیم کرده است:
گشت و گذاری در افکار تیره و روشن
که هرگز از هم گسیخته نمیﺷﻮند.
هرگز تمام نمیﺷﻮند
گشت و گذاری در چیزهایی که درون ماست
نمیﺷﻮد تا بمیرند
و یا متولد شوند
برای همیشه متولد شدهﺍند
همانطوری که تا همیشه زندهﺍند
(مادامی که) اینجا هستیم.
در مورد دختر لوئیجی، ﺭُزالیا معروف به لییتا به سختی می توان اطلاعاتی بدست آورد، او نیز ازدواج کرده و صاحب فرزند هم شده است، ولی بحران های روحی روانی مادرش بیشتر از برادرانش او را تحت تاثیر قرار داده است. در اینجا تنها چند خطی لییتا آورده شده است که در دوران نوجوانی در مورد خودش نوشته است:
دختری بودم با چشمانی به رنگ شب
(آن را به من گفتهﺍند)
(اما) در سر، افکار سیاهی داشتم
این را ﻣﻲدانم، آنرا هرگز به من نگفتند.
کم ﻣﻲخندیدم و کم ﻣﻲگریستم
کم حرف بودم
از بازتاب روحم، آتشی به برون زبانه ﻣﻲکشید.
اما از درون دوست داشتم
دوست داشتم و متنفر بودم (بیشتر از خودم)
از دنیای درونم.
اغلب عادت داشتم، با قیافهﺍی متکبرانه، بگویم: «خودم از عهده اش برﻣﻲآیم».
فائوستو پیراندلو، در ۱۷ ژوئن ۱۸۹۹ در رم، متولد شد. سومین و آخرین فرزند لوئیجی پیراندلو است که در پاریس به تحصیلات آکادمی در مورد هنر پرداخت و تبدیل به نقاش معروف ایتالیایی شد. در زمان خودش بیشتر سبک مدرن کار ﻣﻲکرد. یکی از اعضا و نمایندگان مدرسه رومی بود و در ۳۰ نوامبر ۱۹۷۵ چشم از جهان فروبست.
نمونهﺍی از نقاشی که فائوستو از خواهرش لییتا در سال ۱۹۳۱ و نقاشی دیگری از پدرش لوئیجی کشیده است.
لوئیجی پیراندلو اگرچه از خانواده ای ثروتمند بود اما در زمان ورشکستگی، در اوج ناامیدی و در بحران های شدید خانوادگی … بود که به شهرت رسید و آثاری را خلق کرد که تا همیشه ماندگارند و در خاطره ها جاودانند.
در اینجا جملاتی از لوئیجی پیراندلو آورده شده که او در سن ۴۰ سالگی در مورد خودش گفته است:
دیروز ثروتمند و امروز فقیر.
نمیﺩانم چه شد اگرچه ثروتی بود، بسیار
تلخیﺍم، از گنج از دست رفته نیست
بلکه، از ندانستن این موضوع است که چگونه از دست رفت آنچه که داشتم
افسوس، ﺑﻲهیچ لذتی، ﺑﻲهیچ خوشی،
یادش شاید دست کم بتواند
بینوائی و خاموش زیستن را تسلی دهد
یا با همین حالم به خودم ﻣﻲگویم چرا
چطور به اینجا تنزل کردم
با ثروتم ﻣﻲتوانستم خیلی کارها بکنم
و هیچ نکردم، با این اوصاف، فقیرم
….
پس، ثروت زیادی را به خدمت گرفتم
تا این فقر را بخرم…“
آخرین سخنران این نشست عباس سیاوش آبکنار بود که مضمون آثار پیراندللو را مورد بررسی قرار داد:
« لوئیجی پیراندلو داستان پرداز و نمایشنامه نویس شهیر ایتالیایی در ۲۸ ژوئن (۶تیر) ۱۸۶۷ در آگریجنتوشهری در ساحل جنوبی جزیره سیسیل در خانواده ای غنی دیده به جهان گشود. پدرش استفانواز خانواده ای ثروتمند بود که در صنعت گوگرد و معدن فعالیت داشت و مادرش کاترینا ریچیاز طبقه تاجران آگریجنتو بود که هر دو این خانواده ها در جنبش یگانگی ایتالیاکه با تاسیس پادشاهی ایتالیا در ۱۸۶۱ و تغییر پایتخت به رم در ۱۸۷۱ خاتمه یافت شرکت داشتند. پیراندلو سالهای کودکی خود را در آگریجنتو گذراند و در ۱۵ سالگی همراه خانواده به پالرمو نقل مکان کرد.
وی در ۱۷ سالگی در اداره معدن به پدرش کمک میکند اما نهایتا از این کار دست میکشد و در سال ۱۸۸۵ در دانشکده حقوق و ادبیات دانشگاه پالرمو تحصیلات و مطالعات پیگیر و کنجکاوانه خود را در ادبیات آغاز میکند، در همین سالها بود که عاشق دختر عمویش لینامیشود و با آثار شاعران قرن ۱۹ ایتالیا همچون جوزوءِ کاردوچی و آرتورُ گرَف آشنا میشود و شروع به نگارش نخستین اشعارش میکند.لوئیجی جوان در این سالها به دلیل باور بر رابطه های مشکوک پدرش بتدریج با او دچار اختلاف شده و بیش از پیش به مادرش نزدیک شده و او را میستاید و بعد از مرگ مادرش در خلال صفحات داستانی به نام “مکالمه ای با شخصیت هابه این موضوع اشاره میکند.
او در ۱۸۸۷ به دانشکده ادبیات رم رفته و در منزل دائیش که ستوان سابق ارتش گاریبالدی بوده سکنا میگزند و سپس در سال ۱۸۸۹ برای ادامه تحصیلات به بُن آلمان میرود و مطالعاتش را در رشته زبانشناسی لاتین ادامه میدهد و نخستین مجموعه اشعارش را تحت عنوان “درد مطبوع” که بازتابی از شرایط و احوالات روحی و مادی خود اوست منتشر میسازد.
ترجمه “مرثیه های رومی” گوته به ایتالیایی و انتشار دومین مجموعه اشعارش با نام “عید پاک جه آعمده فعالیت او بیش از دریافت دکترا و بازگشت به ایتالیا در ۱۸۹۲ هستند.
با بازگشت به ایتالیا با گروه فاشی که جمعی از کارگران سیسیلی طرفدار سوسیالیسم و مخالف دولت بودند همراه میشود، اما پس از توقفی کوتاه در سیسیل که به منظور ازدواج با دخترعمویش بوده و در نهایت نیز عملی نشد به رم بازمیگردد. یک سال بعد با لوئیجی کاپوآنانویسنده و ژورنالیست ایتالیایی و از اعضای مهم جنبش وریسمآشنا میشود و در نتیجه آن با معاشرت با نویسندگان رمی در این سال او نخستین رمان خود به نام “مطرود” را به تشویق کاپوآنا منتشر میکند.
او در سال ۱۸۹۴ به پیشنهاد پدرش با دختر یکی از شرکای او از خانواده ای آگریجنتویی به نام آنتونیتا پُرتولانُازدواج میکند که حاصل آن سه فرزند به نام های استفانو، لیئه تاو فائوستُاست و در همین سال نخستین مجموعه داستان کوتایش با نام “عشق های بی عشق را منتشر میکند.
او تا سال ۱۸۹۷ که به تدریس ادبیات در رم مشغول شود یک مجکوعه اشعار با نام “مرثیه های راین“ و مجموعه داستانی دیگری با نام “خورشید و سایه ها” را نیز منتشر میسازد تا اینکه به سال ۱۸۹۵ به همراه ایتالو فاربُو اوگُ فِلِرس هفته نامه ای با نام آریئل را منتشر کرده و نخستین نمایشنامه اش به نام “موخرهکه بعد ها به گیره(چنگ)، تغییر نام میدهد را منتشر میسازد، بسیاری بر این باورند که، این اثر پنجره ورود پیراندلو به ادبیات نمایشی بوده است.
در این اثر واضح به نظر میرسد که از منظر پیراندلو هیچ چیز قابل پیش بینی نبوده و هیچ مجرای مطمئنی برای قضاوت و پیش داوری وجود ندارد.حقیقت برای پیراندلو فقط یک پوسته خالی بوده که میتواند با معانی تغییر پذیر با توجه به زمان و احساسات غالب پر شود. این همان چیزی است که بر مارتا آجالامیگذرد، شخصیت اصلی داستان که شوهرش پس از یافتن نامه ای از مردی دیگر به او به ظن خیانت او را از خانه بیرون میاندازد اما دوباره بازمیگردد و این همان نبوغ طنزگونه و تلخ پیراندلوست، انجام عملی که در وهله اول بدون هیچ عدالتی در مورد آن قضاوت شده و تهمتی که به واسطه آن به شخصیت داستان زده میشود.
آثار او حاوی تناقض ها، آشفتگی ها و بحران های زندگی مدرن هستند و مضمون اصلی هنر پیراندلو به تصویر کشیدن همین دوگانگی و بحران است و همانطور که خود پیراندلو می گوید: « من فرزند کائوس یا آشفتگی هستم» و هنر پیراندلو در این است که این دوگانگی را از طریق طنز نشان می دهد که قابلیت های بهتری نسبت به تراژدی دارد.
ناتورالیسم، طنزگرایی، تعقل و تشکیک را میتوان کمابیش در تمام مراحل زندگی پیراندلو دید. قطعا هیچ یک از این موارد نسبت به بقیه برتری ندارند و انسجام پیراندلو نیز شامل حضور این چهار اصل میباشد.
مرحله ناتورالیستی که مرحله فراگیری ادبیات او تحت تاثیر آثار جووانی ورگا و هم مسلکان اوست.
مرحله واکنش به ناتورالیسم که در آن پیراندلو از طریق استفاده از شیوه طنز خود و نیز بررسی عینی وقایع، تفسیری شخصی از زندگی ارائه میدهد.
مرحله عقل گرایی یا جنون تعقل برای تکثیر عقل گرایی و مرحله تشکیک که اولویت را به تجزیه کامل و همه جانبه افکار و احساسات میدهد تا هرآنچه در درون و برون آدمی وجود دارد را ویران کند.
پایان قرن ۱۹ و آغاز قرن ۲۰ سالهای پرکاری برای پیراندلو به شمار می آید، او در این سالها نمایشنامه “وکیل” و داستانهای” مسخره”،”درختان لیموی سیسیل“نیرنگ های مرگ و زندگی” و “وحشت خواب“ و همچنین مجموعه شعری به نام “زامپُنیا“ را منتشر میکند و دومین داستانش به نام ” برگشترا نیز انتشار میدهد.
در سال ۱۹۰۳ و در ۳۶ سالگی خانواده اش به علت طغیان رودخانه و ریزش آوار در معدن گوگرد “آرگُناورشکسته میشوند، تاریخی که در آن او به طور فعال با مجلات “مارزوکو“و” لا نووا آنتولوجی آ” همکاری میکند. آنتونیتا همسر او پس از اینکه نامه ای در مورد این حادثه و از دست رفتن بخش بزرگی از سرمایه های خانواده دریافت میکند دچار شوک روانی شده و به جنونی نسبی مبتلا میشود و وضعیت روانیش برای همیشه از تعادل خارج میشود.
وی درسال ۱۹۰۴ رمان بلند “مرحوم ماتیا پاسکال“را به نگارش در می آورد، این اثر هرچند از آثار داستانی موفق نویسنده بشمار میرود اما در حقیقت بیانگر بخشی از زندگی واقعی اوست، او این رمان را به شکلی فی البداهه هنگام حضور بر بالین همسرش مینویسد
داستان ماجرای مردی با مایه اتوبیوگرافیکال است که برای فرار از موقعیت نامناسب خانوادگی و زناشویی از خانه میگریزد. او در مسیر فرار با افراد مختلفی آشنا میشود و نویسنده از ورای این آشنایی سعی میکند نقاب ها و صورتکی هایی را که مردم در زندگی روزمره خود بر چهره میزنند را با نشان دادن شخصیت واقعی آنها برملا کند، البته نویسنده اشاره میکند که بر چهره زدن این نقاب ها ضرورتی است که اجتماع برای مردم ایجاد میکند.
پیراندلو که پس از این به علت مشکلات مالی به تدریس خصوصی روی میآورد سرانجام در آستانه ۴۰ سالگی و در سال ۱۹۰۸ کرسی استادی دانشگاه رم را بدست آورده و این نقطه پایانی بر دغدغه های مالی او میگذارد. او در این سالها دو مقاله مهم با نام های” هنر و علم“ و “طنز نویسی“ مینویسد که آغازی بر مناظره های افسانه ای او با “بِنِدتو کروچهفیلسوف ایده آلیست و سیاست مدار ایتالیایی میشود.
همچنین در سال ۱۹۰۹ نیز داستان “پیران و جوانانرا که ماجرای سرکوب اتحادیه کارگران سیسیل در فاصله سالهای ۹۴-۱۸۹۳ است ، چاپ میکند.
پیراندلو در سالهای جنگ جهانی اول نیز از حرکت باز نمی ایستد، در حالی که پسرش، استفانو داوطلبانه در جنگ شرکت میکند، به دست اتریشی ها اسیر میشود و حال زنش بیش از پیش رو به وخامت می نهد، تا جایی که او را به تیمارستان میسپارند، پبراندلو در این سالها نمایشنامه معروف خود، “شش شخصیت در جستجوی نویسندهرا مینویسد که آغازی برای شهرت فراوان او میشود.
شش شخصیت در جستجوی نویسنده که معروفترین اثر او بشمار میرود هنگامی که در سال ۱۹۲۱ برای نخستین بار در رم به روی صحنه رفت با شکست فراوانی روبرو شد و تماشچیان همگی فریاد میزدند، جای او در دارالمجانین است نه در تئاتر. با این حال این اثر در همان سال در میلان موفقیت بسیار کسب نمود.
این نمایشنامه در دل خود از نمایشنامه دیگر پیراندلو به نام “بازی طرفین” سودجسته و با تکیه بر آن نمایشنامه،بازی ها و تقابل افراد درون نمایش را پیش میبرد. روایت نمایشنامه گروهی را به تصویر میکشد که درحال آماده کردن صحنه یک نمایش به جهت اجرای عمیومی هستندو درواقع میخواهند نمایشنامه بازی طرفین را به روی صحنه ببرند.
این که در پشت صحنه یک کار باشی و از ریزه کاریو مسائل دیگر سر در بیاوری میتواند به همانقدر که جالب و مهیج است، کسل کننده و ملال آور باشد، در جایی از متن نمایشنامه پیراندلو در مورد نمایشنامه بازی طرفین و خودش چنین میگوید : …مضحک…مضحک…!مگر تقصیر من است که دیگر نویسندگان فرانسوی نمایشنامه خوبی تحویل ما نمیدهند و به این روز افتاده ایم که اجبارا نمایشنامه پیراندلو را روی صحنه بیاوریم…! البته کسانی که اهل فن هستند میگویند که ایشان نمایشنامه نویس بسیار خوبیست. ایشان نمایشنامه هایی مینویسد که نه بازیگران راضی هستند، نه منتقدین و نه تماشاچیان…! اگرراستش را بخواهید خود من هم چیزی از آن سرم نمیشود، به هر حال ادامه میدهم، آخر سر همه شما مرا تمجید خواهید کرد…!
در طول نمایش، تماشاگر درگیر یک روند دوگانه میشود، اولی داستان است، جایی که مادری گریان (نماد غصه) همراه دختر جوان و زیبا و شیکپوش خویش (نماد نفرت) و همسر اولاش (نماد عذاب وجدان) و پسر جوان گوشهگیر و عاصیاش (نشان نفرت) و همینطور دختر و پسر کوچک و همیشه ساکتاش روی صحنه حاضر میشوند. مادر، همسر اول و پسرش را ول کرده و با مردی رفته است که از او سه فرزند دارد. حالا که دو ماه از مرگ آن مرد میگذرد، پیش همسر سابق خود بازگشته است، بیاطلاع از این موضوع که دخترش به خاطر فقر مجبور به تنفروشی شده است و اولین دیدار او با همسر اول مادر خودش بوده است، دیداری که ناتمام ماند و حالا میخواهند در میان بحثهای تند بین شخصیتها و البته بحثهای جدی کارگردان و هنرپیشهها، این داستان را بازسازی کنند، چیزی که پردهی اول را میسازد و در پردهی دوم، داستان را به سمت یک تراژدی هولناک پیش میبرند. تراژدی که تماشاگر را هراسناک برجای خود باقی میگذارد و دوباره، شبح شخصیتها در میان صحنه ظهور میکنند، که آنها شخصیت هستند، همیشه وجود دارند تا سرنوشت مختوم خویش را روایت کنند.
دومین موضوع پیشبرندهی نمایش، بحثهای جدی بین آدمهای حاضر بر صحنه در مورد نمایش، تئاتر، واقعیت و تخیل، تماشاگر و هنرپیشه، هنرپیشه و شخصیت واقعی و خیلی چیزهای دیگر است که آقای پیراندلو گیرا جابهجای صحنهها قرار دادهاند. حتا خواندن نمایش هم درگیر کننده است: باز کردن اثر برابر است تا دنبال کردن آن تا آخرین خط، بیآنکه قدرت بستن کتاب را داشته باشید. شش شخصیت، واقعیتر از دیگر عوامل و زندهتر روی صحنه میآیند و هم واقعیت را بازی میکنند و هم نمایش را. کارگردان که در ابتدای نمایش وسوسه شده است، نمایشنامهنویس هم بشود، برای پیشبردن داستان و تبدیل آن به یک نمایشنامه میسوزد. در حالی که شخصیتها فقط نشستهاند تا واقعیت وجودیشان را بروز بدهند، هنرپیشهها تلاش میکنند تا نمایش بسازند، چیزی مناسب برای صحنهی تئاتر.
این کارناوال پرشور و هیجان ایتالیایی، ترکیبکنندهی نمادهای قرون میانه و امکانات تئاتر مدرن، تماشاگر را با انبوهی از پرسش و ایده و فکر رها میکند تا از سالن خارج شوند و مبهوت این بمانند که واقعن چه شد؟ نمایش چه بود؟ نمایش چیست؟ نمایش چه خواهد بود؟ شخصیت چیست؟ هنرپیشه کیست؟ و… پیراندلو در این متن کوتاه ۱۱۶ صفحهای خواننده را درگیر همه چیزی میکند که قرنهاست محل اختلاف نویسندگان و تئوریسینهای این هنر باستانی بوده است. بهمن فرزانه به جا درمورد او در مقدمهی اثر نوشته است: «بهرحال جایزه نوبل واقعا حق او بوده است و آن هم نه یکی، بلکه میبایستی سه یا چهار نوبل به او اهدا میکردند.» او نویسندهیی است که خیرهکنندهیی نمایش را در طنزی گزنده و روایتی تراژیک به شما هدیه میدهد.
پیراندلو در سال ۱۹۲۴ با ارسال تلگرام به موسیلینی به عضویت حزب فاشیست در می آید و در ۱۹۲۷ به عضویت آکادمی سلطنتی ایتالیا، در ۱۹۳۰ اولین فیلم ناطق سینمای ایتالیا از داستان “در سکوت او” اقتباس میشود و در بیرون از ایتالیا و در هالیوود اقتباسی سینمایی از نمایشنامه “همانطور که تو مرا میخواهی” او جلوی دوربین میرود و یک سال بعد هم اجرایی از شاید یک رویاست،شاید هم نه را در لیسبون به زبان پرتغالی اجرا میکند.
پیراندلو نویسنده ای حرفه ایست، از همان دست نویسنده هایی که به همان نسبت که در اروپا و کشورهای غربی حضور دارند، در ایران انگشت شمارند.
پیراندلو کماکان تا سال ۱۹۳۴ پر کار است و نگارش آثار مختلفی از کمدی تا نمایشنامه را دنبال میکند، در این سال است که او سرانجام موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات میشود که بعدا این مدال را به دولت فاشیست تقدیم میکند تا در راه حمایت از جنگجویان ایتالیایی در نبرد اتیوپی ذوب شود. حمایت موسیلینی نیز برای او شهرت و امکاناتی به ارمغان میآورد تا بتواند کارهایش را در سراسر دنیا از اروپا تا آمریکا به روی صحنه ببرد.
۱۰ سال آخر فعالیت پیراندلو، نشانگر حالتی آرامتر نسبت به انسان و زندگی، تمایلی بیشتر به نیکی، تحسین انسانیت در زیباترین و قوی ترین اظهاراتش و وقایع زجرآور شخصیت هایش است.
او ۲۴۳ داستان کوتاه، ۷ رمان و ۴۴ نمایشنامه نوشته است.
داستانهای کوتاه او که به نظر منتقدان چه در آن زمان وچه در این زمان، بهترین آثار وی هستند به دلیل کم ترجمه شدن در جهان در خفا باقی مانده اند.
نمایشنامه های او تقریبا در سراسر جهان به نمایش در آمده اند و سبب شهرت جهانی وی شده اند که تعداد زیادی از آنها بسط داستانهای کوتاه خود او هستند.
سبک خاص او سبکی بین تظاهر و واقعیت است و شاید به خاطر دیوانگی همسرش اکثر آثار وی از مضمون جنون بی بهره نیستند، جنونی که شاید واقعی نباشد اما حداقل تظاهری به جنون است.
فلسفه او که هرکس، هرچیز و هرکس دیگر را از دید خود میبند تقریبا در تمام آثار تئاتری او جاری است و تا حدودی مخاطب را گیج میکند اما به هر حال همیشه یک نوع منطق وجود دارد، منطقی که به صورت خاص مرا به یاد یکی از داستانهای او به نام “خاطره های ما” می اندازد. این پیچیدگی و ابهام همیشه با منطقی که درعمقش جاری است نمایشنامه های او را یکی از دیگری زیباتر میسازند.
در رمان او زندگی مثل یک وهم است و در هویت شخصیت ها دوگانگی پایداری وجود دارد، هستی و نمود آن، فاصله میان هنر و زندگی، تضاد، جهان به مثاله مکانی برای واژگونی همه چیز، فرو افتادن نقاب ها و آسیب پذیری هویت انسانی ازدل مشغولیهای اوست.
وی که تا پایان زندگی دست از نوشتن بر نداشت و در آثارش نسبیت ذهنی انسانها را به نمایش می گذاشت در ۱۰ دسامبر ۱۹۳۶ در شهر رم دار فانی را وداع گفت و آخرین نمایشنامه خود با عنوان ” غول های کوهستان ” را نیمه کاره گذاشت. این نمایش درباره تعدادی بازیگر است که در به صحنه بردن نمایشی که مخاطبان نسبت به آن اعتنایی ندارند، بیش از اندازه پافشاری می کنند و همین مساله باعث نابودی شان می شود.
پیراندلو که نوشته هایش طرز فکر و تلقی جدیدی از واقعیت های هستی را به نمایش گذاشت در بخشی از وصیت نامه خود چنین می نگارد: می خواهم که سکوت ,مرگم را بپوشاند. از دوستان و دشمنانم تقاضا دارم که نه تنها در روزنامه ها هیاهو برپا نسازند، بلکه حتی اشاره های هم به مرگ من نکنند. مرا برهنه در تابوت فقرا بگذارید و هیچ یک از شما نه دوست، نه آشنا و نه فامیل به دنبال جنازه ام نیایید. فقط درشکه نعش کش، اسب و درشکه چی، همین و بس. مرا بسوزانید و خاکسترم را در هوا پخش کنید. زیرا نمی خواهم از من چیزی باقی بماند. هیچ چیز، حتی خاکسترم. اگر نتوانستید به این آخرین خواسته ام عمل کنید، خاکسترم را در شیشه بریزید و آن را در سینه سنگی در جزیزه سیسیل پنهان کنید. در دهکده اگرچینو جایی که من به دنیا آمده ام. آنگونه که خواسته بود جسدش را سوزاندند و در سال ۱۳۴۶ خاکسترش را در زادگاهش به خاک سپردند.»